اقتصاد


ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!

کارکرد پول در جامعه

حالتی را تصور کنید که همه بدهکارند و هرکس براساس اعتبارش زندگي میکند.ناگهان، مردی ثروتمند وارد شهر مي شود. او وارد تنها هتل شهر شده، اسکناس 100 پوندی را روي پيشخوان هتل ميگذارد و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود. صاحب هتل اسکناس را برميدارد و در اين فاصله مي رود و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد. قصاب اسکناس را با عجله به مزرعه پرورش خوک مي برد و بدهي خود را به مزرعه دار مي پردازد. مزرعه دار، اسکناس را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدهد.تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میدهد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه دوست خودش را يکشب به هتل آورد اتاق را با اعتبارش کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است.در اين هنگام توريست پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 پوندی خود را برميدارد و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند.در اين فرایند هيچکس صاحب پول نشده است. ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اند و با يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند.