هاروی مک کیمی گوید:
روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت :
لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید ...
سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند
توجه کنید !

بر روی کارت نوشته شده بود :
در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم ! بسیار شگفت زده شدم !!!
راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.
پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت :
پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه
رژیمی هست ! گفتم : نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم .
راننده پرسید : در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید ؟!
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما
است... آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید.
ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی
به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم...
از او پرسیدم: چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟!
پاسخ داد: 2 سال
پرسیدم: چند سال است که به این کار مشغولی؟
جواب دا د: 7 سال !
پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟
گفت : از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند
می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به
سخنرانی کرد.
مضمون حرفش این بود که :
مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.
پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن
زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم :
تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و
با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در
دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم ... پرسیدم:چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟
گفت : سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید!!!
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته ، این داستان
را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت
نشان دادند و از آن استقبال کردند. ..
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را
متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند ...
می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید ، یا برخیزید و اختیار زندگی
خود را به دست بگیرید ؟!