حکایت های پند امیز


می‌گویند: زمانی بین روسیه و چین جنگ درگرفت. روس‌ها روز اول سه میلیون اسیر گرفتند. روز دوم ۱۰ میلیون و پس از یک هفته ۵۰ میلیون اسیر گرفتند. پس از آن تلگرافی از «مائوتسه تونگ» به مسکو رسید که نوشته بود: «بالاخره تسلیم می‌شوید یا نه؟» اگر چند دقیقه فکر کنید به عمق گفته‌ی «مائو» پی می‌برید.
شوخی که نیست ظرف یک هفته پنجاه میلیون نان خور به شما اضافه شود. تازه خودتان هم آنان را به زور آورده باشید خانه. عجب داستانی است.

موج مکزیکی - طنز


یه حکایت مکزیکی هست که هیچی نمیگه !
فقط موج میزنه :))

حکایت های طنز امیز


مشتری متمولی وارد سلمانی یک شهر کوچک شد…
آرایشگر ساده با دیدن یک آدم شیک پوش و مرتب در مغازه اش ذوق زده شد و به گرمی از او استقبال کرد؛ سپس خمیر ریش را توی دستش خالی کرد و تف گنده ای به داخل آن انداخت و با فرچه شروع به مالیدن آن به صورت مشتری نمود!
مشتری با عصبانیت گفت: داخل خمیر ریش تف انداختی؟
آرایشگر جواب داد: چون شما مشتری مخصوص ما هستید این کار را کرده ام! برای مشتریان معمولی مستقیماً توی صورتشان می اندازم!

داستان کوتاه


دو تا پيرمرد با هم قدم میزدن و 20 قدم جلوتر همسرانشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن…
پيرمرد اول: من و زنم ديروز به یک رستوران رفتيم که خيلی شيک و تر تميز و با کلاس بود و کيفيت غذاش هم خيلی خوب بود و قيمت غذا هم بسیار مناسب بود!
پيرمرد دوم: چه جالب! پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چي بود؟
پيرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزی يادش نيومد! بعد گفت: ببين، يه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش میکنن تو خونه به عنوان تابلو نگه میدارن، اسمش چيه؟
پيرمرد دوم: پروانه؟
پيرمرد اول: آره، خودشه!
بعد با فرياد رو به پيرزنها: پروانه! پروانه! اون رستورانیکه ديروز رفتيم اسمش چی بود؟

حکایت های طنز امیز


شخصی میخواست بهلول رو مسخره کند؛ به او گفت: دیروز از دور تو را دیدم که نشسته ای فکر کردم الاغی در کوچه نشسته است!
بهلول جواب داد: من هم که از دور تو را دیدم فکر کردم آدمی به طرف من می آید!

حکایت های طنز امیز


مردی ﭘﯿﺶ ﻣﻼﯼ ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ رفت ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻣﻼ: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ!
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ﻭﻟﻲ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻣﻼ: ﻭﻋﺪﻩﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻱ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ!
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ، ﻭﻟﻲ ﺑﻲﻓﺎﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻣﻼ: ﺍز ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ نماز ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ!
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
ﻣﻼ (ﺑﺎ عصبانیت): ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ؟!
مرد: ﻫﻴﭽﻲ، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮﻧﻢ!